پنجشنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۲، ۰۴:۳۶ ب.ظ
در فکه که بودیم کفشها را در آوردیم و با با پای برهنه روی رمل ها میرفتیم.در اواسط راه با یکی از بچه ها که در اردو شناخته بودمش هم مسیر شدیم.همینطور که صحبت میکردیم از داغ بودن رمل ها در این وقت ظهر حرف میزدیم و شکایت میکردیم.دوستم با یک تلنگر به موقع مرا منقلب کرد.
دوستم گفت حالا ما داریم بر روی این رمل هایی راه می رویم که هم روی آن خاری نیست و هم هر وقت که خسته شویم می نشینیم و استراحت می کنیم.اما لحظه ای به حال اون بچه های 4 و 5 ساله ای فکر کنید که تو صحرایی که پر از خار مغیلان بود حتی حق استراحت و ایستادن هم نداشتند.ما یک هزارم آنها هم درد نمی کشیم.
با این حرف به خودم آمدم و به نگاه این دوستم به ماجرا غبطه خوردم.
اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد
و مماتی ممات محمد و آل محمد
رزق ما را بدهید ای دیار عشق و جنون...
ای شلمچه...تو خود میدانی که تا چقدر دلتنگ بوییدن چادر حضرت مادر هستم...
ای فکه...تو هم که میدانی تا چه حد مشتاق چشیدن ذره ای از عطش و تشنگی بچه های به خون غلطیده ات هستیم...
و تو طلائییه... آیا میدانی چشمان ما تا چه مقدار انتظار دیدن غروب خورشید بر پشت خاکریزهای سه راهی شهادتت را دارد؟
وای اروند ... آری درست است میدانم که میدانی تا چه حد آبروی خونهای اجین شده با آبهای خوروشانت را پایمال کرده ام....
مارا ببرید تا شاید........ و هزاران نقطه های دیگر.