زیر باران دوشنبه بعداز ظهر || اتفاقی مقابلم افتاد
وسط کوچه ناگهان دیدم || زن همسایه بر زمین افتاد
****
سیب ها روی خاک غلتیدند || چادرش در میان گرد و غبار
قبلا این صحنه را... نمی دانم || در من انگار می شود تکرار
****
آه سردی کشید، حس کردم || کوچه آتش گرفت از این آه
و سراسیمه گریه در گریه || پسر کوچکش رسید از راه
****
گفت آرام باش چیزی نیست || به گمانم فقط کمی کمرم...
دست من را بگیر، گریه نکن || مرد گریه نمیکند پسرم
****
چادرش را تکاند با سختی || یا علی گفت و از زمین پا شد
پیش چشمان بی تفاوت ما || ناله هایش فقط تماشا شد
****
صبح فردا به مادرم گفتم || گوش کن! صدای روضهی کیست
طرف کوچه رفتم و دیدم || در و دیوار خانهای مشکی است
****
با خودم فکر می کنم حالا || کوچهی ما چه قدر تاریک است
گریه، مادر، دوشنبه، در، کوچه || راستی فاطمیه نزدیک است
پی نوشت:عکس مربوط به طلاییه 91 است.
سلام مادر ۱۸ ساله ی سادات
دلم خیلی گرفته ، میدونم اونی که شما میخواید نیستم اما عاشقتونم
خودتون میدونید وقتی فاطمیه میشه چقدر دلم میگیره ، یادتونه هروقت میام شلمچه از شما چقدر خجالت میکشم
کفشامو در میارم و با خجالت رو خاکایی راه میرم که شما قدم گذاشتین
۲۲ سال از عمرم گذشت اما یادم نمیاد به شما مادر گفته باشم
خودمو در حدی نمیبینم که بخوام به شما بگم مادر
اما هروقت فاطمیه میشه هوای دلم بدجور بارونی میشه
میرم لباس مشکیمو در میارم و سرتا پا سیاه پوشتون میشم
دلم نمیاد فاطمیه باشه و من رنگی جز سیاه بپوشم
آره خانوم بازم داره فاطمیه میاد بجز اینکه باید آماده ی
پوشیدن لباس مشکی بشم باید آماده ی حرفای خیلیا باشم
بازم هزارتا انگ افسرده و خشکه مقدس بهم میزنن
بازم میگن بسه روضه ، بسه عزا ، بسه مشکی پوشیدن
بازم باید بشنویم و سکوت کنیم چون وقتی باهاشون بحث میکنیم نمیفهمن
هیچ کدومشون نمیدونن مسمار و در سوخته یعنی چی
نمیدونن شهادت محسن شش ماهه یعنی چی،
نمیفهمن یادگار پیغمبرو شهید کردن یعنی چی
کاش میفهمیدن نماز شب با پهلوی شکسته خوندن چقدر سخته
مادر سادات! وقتی مادرم مریض بود و بخاطر عفونت ریه اش سینش
خس خس میکرد و شبا نمیتونست بخوابه تازه فهمیدم حسن و حسین و
زینب چی کشیدن
اما این کجا و اون کجا
حالا مارو بخاطر عزای شما مسخره میکنن اما ما راضی هستیم
فقط تورو به غربت علی (علیه السلام) کمکمون کن که تحمل کنیم
یا مولاتی یا فاطمه الزهرا اغیثینی
http://madyooneshohada.blogfa.com/
بانو! این شعله های عشق توست که انسان خسته را به میهمانی آفتاب می خواند.
من اشک های تو را بر کوچه پس کوچه های سرد و خسته مدینه یافتم.
خط تو را که بر پوست هر ستاره، غزل آفتاب را می نوشتی، خواندم.
من نشان کبودین تو را از قافله هایی که از کناره بقیع می گذشتند گرفتم....
میاندیشم به لحظهای که علی، در ظلمات تاریکترین شبِ بیمهتاب، پنهان، پیکر تو را از شهر میکوچاند.
بیش از این نمیگویم که داغِ دلِ مولا، خود، حدیث سوزانِ دیگری است.
آه از غربت بیانتهای علی، آه که چقدر علی مظلوم و تنها مانده است...