صبحها بعد از نماز مینشست و دعا میکرد؛ معنویتش خیلی بالا بود. یک روز بعثیها ریختند داخل و همه را زدند؛ به پیرمرد گفتند: «تو اینجا چه میخوانی؟» او گفت: «به کوری چشم دشمنان برای امام خمینی رهبر عزیزم دعا میکنم».
عکس اول را در آورد: این پسر اولم محسن است. عکس دوم را گذاشت روی عکس محسن: این پسر دومم محمد است، دوسال با محسن تفاوت سنی داشت. عکس سوم را آورد و گذاشت روی عکس محمد؛ رفت بگوید این پسر سومم.. سرش را بالا آورد، دید شانه های امام(ره) دارد می لرزد..امام(ره) گریه اش گرفته بود.. فوری عکسها را جمع کرد زیر چادرش و خیلی جدی گفت: چهارتا پسرم رو دادم که اشکتو نبینم.. همین..