قرارگاه فرهنگی یک بچه ارزشی

قرارگاه فرهنگی یک بچه ارزشی

اللهم اجعل محیای محیا محمد(ص) و آل محمد و مماتی ممات محمد(ص) و آل محمد

پیام های کوتاه
آخرین مطالب
پیوندها
پیوندهای روزانه

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «معرفی وبلاگ» ثبت شده است

۰۸
تیر

namaz[Kamyab.IR]

مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند ۲۰ سنت اضافه تر می دهد!

می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟

آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی …

گذشت و به مقصد رسیدیم . 

موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . 

پرسیدم بابت چی ؟

گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم.

وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم .

با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!

تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد 
حالی شبیه غش به من دست داد . 
من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم!!

منبع:وبلاگ سروش دل

  • رضا غفاریان
۰۷
خرداد

بازنشر دوباره پست زیبای میخواهم بیست ساله باشم

خدا از تو می پرسد چند ساله ای و تو می گویی بیست سال.

  • رضا غفاریان
۲۰
ارديبهشت

نوشته شده در وبلاگ بهـتـریـن روزهـایـم:

داشت رو زمین با انگشت چیزی می نوشت، رفتن جلو دیدن چندین متر صدها بار نوشته:

حسیـــن......حسیـــن....حســـین......

طوریکه انگشتش زخم شده ! ازش پرسیدن:حاجی چکار میکنی ؟؟ گفت: 

                        چون میسر نیست من را کام او ....... عشق بازی میکنم با نام او ......

                                                       (خاطره ای از شهید پازوکی)

  • رضا غفاریان
۲۹
فروردين

در وبلاگ  شهدا زنده اند در قسمت درباره وب اینچنین نوشته شده است:

 می نویسم “کانال”…
سرمایی ها یاد کولر می افتند،
دیپلمات ها یاد سوئز،
رسانه ای ها یاد تلویزیون
اما دل دار ها یاد “حنظله” می افتد، یاد “کمیل”

  • رضا غفاریان
۱۲
اسفند

به گزارش گروه خاکریز سایبری بولتن نیوز؛ نوینسده وبلاگ همسر یک طلبه نوشت:

این روزها  کمتر خانواده ای هست که ساعت20:45 سریال زمانه را نبیند و به قول بعضی ها در این ساعت بازار ماهواره ها خلوت تراست 

ولی چند سوال ذهن من رو مشغول کرده:

  • رضا غفاریان
۰۷
اسفند

اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه

گفت :حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه

گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم

گفت: من رفتنی ام گفتم: یعنی چی؟ گفت: دارم میمیرم گفتم: دکتر دیگه ای رفتی، خارج از کشور؟ گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم یعنی خدا کریم نیست؟ فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گل مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟ گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم ، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن .
 تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم. خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد ، با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن ، آخه من رفتنی ام و اونا انگار موندنی سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم ، بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم ؛ ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم مثل پیر مردا برای همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
 الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و مهربون شدم
 حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن منو قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که میدونم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر، وقتی داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن نه
گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!
خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم وقتش فرقی داره مگه؟ باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد

  • رضا غفاریان
۰۶
اسفند

یک طرح خیلی خوب که پیشنهاد این وبلاگه

بهش یک سر بزنین

وبلاگ آیینه خدا

  • رضا غفاریان
۲۱
بهمن
12.00

در گمنامی هم مشترکیم ای شهید....
تو پلاکت را گم کردی من هویتم را ....


نوشته شده در وبلاگ پهلوانان نمیمیرند


  • رضا غفاریان